نوشته‌ی: عبدالغفور گردهانی

سپیده که سر زد ساعت کوکی منزل به صدا آمد که زودتر بلند شوید تا با طبیعت هماهنگ باشید. ساعت را خاموش کردم و گفتم: حالا که خیلی زود است. می‌توانم یک کم دیگر بخوابم. البته یادم بود که بگویم «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور.»
به فاصله‌ی کوتاهی که چشمانم را برهم گذاشتم دوباره خواب رفتم. وقتی که بیدار شدم ساعت 8 صبح را نشان می‌داد و این به معنای آن بود که نماز صبح قضا شده است. اعصابم خرد شد. با گفتن «استغفر الله» زیر لب بلند شدم و پس از وضو گرفتن نماز فوت شده را خواندم.
بعد از نماز وقتش بود که به تسویه حساب‌هایم بپردازم. شب گذشته ساعت 2 خوابیده بودم آن هم بعد از دیدن یکی از فیلم‌های ترسناک آلفرد هیچکاک. بعد از دین فیلم به زحمت توانسته بودم بخوابم. چراهای زیادی در سرم می‌چرخید و به ذهنم فشار می‌آورد: آیا منافق شده بودم؟...نفاق... «اثقل الصّلاة علی المنافقین: صلاة الفجر و صلاة العشاء» آیا ایمان من کم شده بود؟ اگر ایمانم کم شده بود چرا علایم آن را احساس نکرده بودم؟ و یا هیچ کدام از اینها نبود و برنامه‌ریزی غلط خواب و تغییر ساعت کار استراحت باعث این شده بود؟
شرمنده‌ی آن پیرمرد کوری بودم که تا مسجد نبوی طناب بسته بود و در نماز جماعت شرکت می‌کرد. رسول الله (ص) چه می‌گفت، آیا بهانه‌ای داشتم.
صدای همسرم رشته‌ی افکار مرا را پاره کرد: پا شو بیا صبحانه.
با خستگی بلند شدم. نیمرو که صرف شد سنگینی شام دیشب یادم افتاد. براستی همه‌ی سنگینی‌های خاک آدمی را این جوری می‌اندازد. هر سنگینی می‌تواند علت خواب رفتنم را توجیه کند.
یادم افتاد که قبلاً یکبار دیگر هم نماز صبح قضا شده بود. آن شب هم تا دیر وقت اسیر جاذبه‌ وبگردی در اینترنت بودم و بعد از عذاب وجدان باعث شده بود نیم ساعت بر بیداریم بیفزاید و به تهجد و تلاوت بپردازم. بیداری توأم با کسالت در دقیقه‌ی نود مرا به نماز فجر رساند. وسوسه‌ای در آن لحظه به من می‌گفت: در مذهب احناف اگر نماز را با تأخیر کنی باکی نیست.
ساعت 9 صبح باید در یک جلسه‌ی دینی شرکت می‌کردم و درباره‌ی حرف و عمل سخنرانی می‌کردم. سریعاً خودم را به محل جلسه رساندم اما با این حال 7 دقیقه دیرتر رسیده بودم. از مدعویین نصفشان نیامده بودند. آیا علت نیامدن تنها خودشان مربوط بود؟ به هر حال با شتاب‌زدگی شروع کردم: یا أَیهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ * کَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لا تَفْعَلُونَ یک دفعه صحنه‌ی قضا شدن نماز صبح جلویم ظاهر شد. آنچنان قدرتمند که مرا به جای تاریکی پرتاب کرد. کورمال کورمال با دیدن کورسوی چراغی خودم را به جلو کشاندم. دیدم آسیاب بزرگی می‌چرخید و چهار مرد قوی هیکل، چاقو در دست، کنار چرخ‌های آن ایستاده بودند و انگار منتظر من بودند. خوشحال و با جدّیت به طرف من آمدند و با چاقو شکمم را دریدند. یکی از آن‌ها روده‌ی مرا از انتهایش برید و به آن یکی همراهش گفت ریسمان خوبی است! بعد چهار نفری مرا با روده‌ام محکم به چرخ آسیاب بستند. صحنه‌ی هولناکی بود. سرم گیج می‌رفت. گوش‌هایم کم‌کم شروع به دراز شدن کردند. کمرم داشت خم می‌شد و دست‌هایم به زمین می‌رسیدند. صدایم عوض شد. آن چهار نفر با خنده‌ای وحشتناکی تفریح می‌کردند. از لابه‌لای خنده‌هایشان شنیدم که با تمسخر می‌گفتند حرف بزن..... حرف بزن... رنگم مثل گچ سفید شده بود.
مسئول برگزاری جلسه نزدیک آمد و یک لیوان آب سرد به من داد و گفت: چه تان شده است حالتان خوب نیست. دیگر نتوانستم به سخن خود ادامه بدهم و با عذرخواهی جسله را ترک کردم، در حالی که صدای اعتراضاتی را حس می‌کردم که کسی آن‌ها را به زبان نیاورده بود.
سر راه یاد حرف خانمم افتادم که موقع بیرون رفتن گفته بود: این چیزها یادت نرود و بعد لیستی از خریدها به دستم داده بود. وارد مغازه شدم و به فروشنده سلام کردم. السلام علیکم و رحمة الله. انگار که نشنید. به خودم گفتم که حتماً حواسش نبود و وقتی که همه چیز را در پلاستیک گذاشت و قیمت را گفت سرم سوت کشید، مشاجره‌ی ما شروع شد: آقا گران شده - این چه وضعی است - تا دیروز قیمت یک سوم این بود - نمی‌خری به من مربوط نیست. با عصبانیت پول را دادم و از مغازه بیرون رفتم: چرا اینها اخلاق درستی ندارند، آخر گران‌فروشی هم حدی دارد. با راننده تاکسی و یک نفر دیگر که حالا یادم نیست که بود جرو بحث کردم. خیلی خسته به خانه رسیدم و خدا می‌داند که آن روز با چه فلاکتی به پایان رسید.
سپیده که سر زد ساعت کوکی خانه زنگش به صدا آمد. الله اکبر..الله اکبر از بلندگوی مسجد نزدیک خانه به گوش می‌رسید و مؤذن با گردنی افراشته و صدایی لطیف به من گفت: الصلاة خیر من النوم. نماز، جان مرا بیدار می‌کرد. سلول‌های بدنم در هم‌نوایی با روح تسبیح می‌گفتند و من با مؤذن تکرار می‌کردم. بسم الله. قطرات آب از گونه‌هایم می‌چکید و تا به نوک انگشتان پایم رسید و لب می‌گفت، «اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المتطهرین.»
وقتی در صف اول جماعت نماز صبح را اقامه می‌کردم دیدم که همه‌‌ی هستی در حال سجده است و سبحان ربی الاعلی در هزار توی هستی مدام تکرار می‌شود. صبح داشت نفس می‌کشید و از رحِم تاریک شب خارج می‌شد. صبح چونان کودکی به دنیای روشنایی گام می‌زد و آنقدر لطیف راه می‌رفت که نسیم صبحگاه زلف‌های دخترانه‌اش را شانه می‌کرد و من خودم را در میان این بیداری رها کردم.